تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , ادبی , داستانک و رمان , داستان کوتاه , ادبیات , ,
:: بازدید از این مطلب : 131
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 53 صفحه بعد